کلبه



ای نگاهت از شب باغ نظر، شیرازتردیگران نازند و تو از نازنینان، نازترچنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیستچنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازترقصه گیسویت از امواج تحریر قمرهم بلند آوازه‌تر شد، هم بلند آوازترگشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود
جادویی از سحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا‌تر کرد، اندوه تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

به سر بلندت‌ای سرو که در شب زمین‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم‌

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گوییتو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو‌ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم


دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می‌گیرد

دلم دریاست اما از تماشای تو می‌گیرد

جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب

جهان رنگ تماشا از تماشای تو می‌گیرد

نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید

طبیعت سهم خو درا از تماشای تو می‌گیرد

مگو سیاره‌ها بیهوده بر گرد تو می‌گردند

که این تکرار معنا از تماشای تو می‌گیرد

تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی

دل آیینه تنها از تماشای تو می‌گیرد


به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع، ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس این جا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست


به نسیمی همه راه به هـــم می ‌ریزد

 

کی دل سنگ تو را آه به هم می ‌ریزد؟

 

سنگ در برکه مـی ‌اندازم و مـــی ‌‌پندارم

 

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ‌ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

 

گاه مــی ‌ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ‌ریزد

 

آن چه را عقل به یک عمر به دست آورده است

 

عشق یک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ‌ریزد

 

آه، یک روز همین آه تــــــو را می گیرد

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ‌ریزد


گوش کن، دور ترین مرغ جهان می‌خواند

شب سلیس است، و یکدست، و باز

شمعدانی‌ها

و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا

و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشنید با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.


دلتنگی های آدمی را،

باد ترانه ای می خواند

 

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

 

و هر دانه ی برفی

 

به اشکی ناریخته می ماند

 

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

 

از حرکات ناکرده

 

اعتراف به عشق های نهان

 

و شگفتی های بر زبان نیامده

 

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

 

حقیقت تو

 

و

 

من


شانه‌ات مُجابم می‌کند

 

در بستری که عشق

 

تشنگی‌ست

 

زلالِ شانه‌هایت

 

همچنانم عطش می‌دهد

 

در بستری که عشق

 

مُجابش کرده است


کیستی که من اینگونه به اعتماد

نام خود را

 

با تو می گویم

 

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

 

به کنارت می نشینم و

 

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

 

کیستی که من این گونه به جد

 

در دیار رویاهای خویش با تو

درنگ می کنم!


زیباترین حرفت را بگو

 

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

 

و هراس مدار از آنکه بگویند

 

ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

 

چرا که ترانه ی ما

 

ترانه ی بی هوده گی نیست

 

چرا که عشق

 

حرفی بیهوده نیست .

 

 

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

 

به خاطر ِ فردای ما اگر

 

بر ماش منتی ست ؛

 

چرا که عشق

 

خود فرداست

 

خود همیشه است .

 


گوش کن، دور ترین مرغ جهان می‌خواند

شب سلیس است، و یکدست، و باز

شمعدانی‌ها

و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا

و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشنید با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.


گاه می اندیشم ،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را،

بی قید

و تکان دادن دستت که ،

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که ،

عجیب! عاقبت مرد؟

کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟


سکوت ما به هم پیوست و ما ما شدیم

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید

آفتاب از چهره ما ترسید

دریافتیم و خنده زدیم

نهفتیم و سوختیم

هر چه بهم تر تنهاتر

از ستیغ جداشدیم

من به خاک آمدم و

بنده شدم

تو بالا رفتی و خدا شدی…


هیچ وقت

هیچ وقت نقاشِ خوبی نخواهم شد

امشب دلی» کشیدم

شبیهِ نیمۀ سیبی

که به خاطرِ لرزشِ دستانم

در زیرِ آواری از رنگ ها

ناپدید ماند.


به ساعت نگاه می کنم:

حدود سه نصفه شب است

 

چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

 

و طبق عادت کنار پنجره می روم

 

سوسوی چند چراغ مهربان

 

وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

 

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

 

و صدای هیجان انگیز چند سگ

 

و بانگ آسمانی چند خروس

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

 

و خوشحال که هنوز

 

معمای سبز رودخانه از دور

 

برایم حل نشده است

 

آری!

 

از شوق به هوا می پرم

 

و خوب می دانم

 

سالهاست که مرده ام


سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه

چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی

زهره گوید که شعور همه آفاقی تو

مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی

در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را

چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی

راز در دیده نهان داری و باز از پی راز

کشتی دیده به طوفان خطر میرانی

مست از هندسه ی روشن خویشی مستی

پشت در آینه در آینه سرگردانی

بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور

هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی

لب به اسرار فروبند و میندیش به راز

ور نه از قافله مور و ملخ درمانی


شاعری که اندره مالرو بود

آزاد، جسور، شاد

آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش

گل باران بوسه و سلام و دلداری می شود!

در اولین دیدار

با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!

با گرما و خیال

یا سرما و عشق

پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست

یک لبخند

دو تار مو

وسه سلام

این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می شود

در نور باران گور ساده ام

 


به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق

صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه

همیشه گرمم، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد

به جان دوست، که غمخوار دشمنم با عشق

به دستِ بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن

که بیستون را از پا در افکندم، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس

که من برای تو فریاد می‌زنم، با عشق


من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را

یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.


هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.


می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار

روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم

رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !


ترا می‌خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

 

سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ

خامش بر آستانه محراب عشق بود

 

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

 

هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم

بر برگ دست‌های تو آن شبنم سپید

 

گویی فرشتگان خدا در کنار ما

با دست‌های کوچکشان چنگ می‌زدند

 

در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود

محراب را ز پاکی خود رنگ می‌زدند

 

پیشانی بلند تو در نور شمع‌ها

آرام و رام بود چو دریای روشنی

 

با ساق‌های نقره نشانش نشسته بود

در زیر پلک‌های تو رویای روشنی

 

من تشنه صدای تو بودم که می‌سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

 

چون کودکان که رفته ز خود گوش می‌کنند

افسانه‌های کهنه لبریز راز را

 

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت

بال بلور قوس قزح‌های رنگ رنگ

 

در سینه قلب روشن محراب می‌تپید

من شعله‌ور در آتش آن لحظه درنگ

 

گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو

 

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو


آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه‌های مهتابست

 

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوش‌تر از خوابست

 

خیره بر سایه‌های وحشی بید

می‌خزم در سکوت بستر خویش

 

باز دنبال نغمه‌ای دلخواه

می‌نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می‌رقصد

در بلور ظریف آوایم

 

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می‌دود همچو خون به رگ‌هایم

 

آه … گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

 

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله‌های بوسه تو

می‌شکوفد چو لاله گرم نیاز

 

در خیالم ستاره‌ای پر نور

می‌درخشد میان‌هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می‌ساید

 

همره نغمه‌های موزونش

گوئیا بوی عود می‌آید

 

آه … باور نمی‌کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

 

نگه آن دو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیایی

زهره بر من فکنده دیده عشق

 

می‌نویسم به روی دفتر خویش:

جاودان باشی، ای سپیده عشق»


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها